هانیه دهقان – سال اول دبیرستان شاهد یزد

هانیه دهقان –  سال اول دبیرستان شاهد یزد"من حکایت زیادی از شقایق های پرپر شده را به یاد دارم.حکایت گل های سرخی که با پرپر کردن خویش، گل های سرخ بیشماری را پرورش دادند. می خواهم یکی از آنان را برای شما تعریف کنم.

کوه ها لباس پاک و سپید خود را به تن کردند. برف ، دامن خود را در زمین  گسترش داد.خورشید ،گیسوان طلایی رنگ خود را پشت ابر ها پنهان می کرد.سوز هوای سرد، مانند میخی که در دیوار فرو رود ،استخوان ها را سوراخ می کرد.بچه  ها و فرمانده عملیات دور هم جمع شده بودند.

فرمانده کنار بچه ها نشست و با صدایی رسا گفت:همه ی ما می دانیم که بسیاری از جنازه های پاک ومقدس شهدا در پشت آن تپه قرار دارد. دو نفر از شما ها باید به آنجا بروید و آنها را با احترام به این سمت منتقل کنید و بدانید که هر لحظه ممکن است شما نیز جزو یکی از آن پرستو های مهاجرباشید. چه کسانی حاضرهستند پیش قدم شوند همهمه و غو غا فضا راپر کرد .عباس بدون تاخیر دستش را بالا کرد و گفت: من حاضرم.

حسین هم دستش را بالا کرد. فرمانده گفت: عباس و حسین برای انجام این کار انتخاب شدند. عباس با تبسمی بر لبانش به سوی بچه ها رفت و گفت: ای دو ستان تورو خدا هر کی هر بدی از من دیده مرا  حلال کند و امید وارم با دعا های شما در انجام این کار موفق شوم .

صدای صلوات بچه های عملیات ، درآن دشت لاله گون می پیچید. من و عباس به سمت تپه حرکت کردیم و حسین پشت سر ما راه افتاد. عباس به کمک حسین یکی یکی پیکر های  معطر شهدا را به ان سمت تپه می بردند تا ان که به اخرین پیکر رسیدند . عباس دستان کبودش را به سوی اسمان گریان و خون الود بلند کرد و با خدای  خود گفت: پروردگارا از اینکه مرا در این کار یاری کردی از تو سپاس گذارم و....

همین طور که داشت صحبت می کرد حسین وسط حرفش پرید و گفت: عباس زود باش ؛ نیروها ی بعثی عراق دارد به سمت ما نزدیک می شود .

عباس جنازه را بر پشتش گذاشت و همین که می خواستیم به سوی تپه راه بیافتیم؛صدای خمپاره ای در گوشمان پیچید.نمی دانم چه شد که پیکر  شهید بر روی زمین افتاد. دو دست عباس از تنش فاصله گرفته بود. عباس به ارامی بر روی زمین افتاد و با صدایی لرزان گفت:( اشهدُاِنّ لااِله اِلاالله واشهدُاِنِِّ محمدًا رسول الله.)

بغض ارام ارام به گلویم چنگ زد ،نسیم شهادت از هر سو وزیدن گرفت . حسین فریاد زد:" لااِله اِلا الله "

صدای یا حسین بچه ها که به ما نزدیک می شدند، بلندتر می شد.

 فرمانده عملیات عباس را بوسید و من نیز صورت اورا ،نوازش کردم. ...

من الان کنار خانواده ی عباس زندگی می کنم .همسر او گاهی مرا در اغوش گرم خود می فشارد و زار زار می گرید. پسر عباس ،همیشه من را می بوسد و اشک در چشمانش حلقه می زند و زمزمه هایی زیر لب دارد .نوای اسمانی قران همیشه در خانه ی ما می پیچد. کوچه ی ما ،بوی خون و اتش گرفته است .همه می گویند من تنها یادگاری عباس هستم .امیدوارم او بداند که چه قدر دلم برایش تنگ شده و دو ست دارم دو باره او را ببینم و بداند که همه به او افتخار می کنیم.

من خاطرات زیادی با عباس دارم،زمانی که بانگ اذان همه جا را فرا می گرفت و همگان را به سوی ارتباط با پروردگار جهان، دعوت می کرد مرا بر روی خاک های مقدس جبهه پهن می کرد و بر روی من نماز عشق می خواند.

زمانی که بلورهای شیشه ای اشک از چشمانش سرازیر می شد من ان بلور ها را نوازش می کردم.

 من چفیه ای هستم که این فقط یکی ازخاطرات من است .

 










  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا